برچسب : داستان, نویسنده : jighe-soorati2016 بازدید : 260 تاريخ : شنبه 8 مهر 1396 ساعت: 10:49
موسیقی .. ذهن .. دو چیز عجیب در دنیا .. موسیقی ای مربوط به شش سال پیش را پلی میکنم و همینطور که لای در بالکن ایستاده ام و گرما و رطوبت آن بیرون میخورد توی صورتم ، چشم هایم را میبندم و دختری میشوم که سرش را به شیشه ی سرد آژانس چسبانده و هشت ترین شب های پاییزی را به تو فکر میکند و موهایش از زیر مقنعه سر میخورند و بیرون از شیشه در هم میپیچند .. درست مثل تو در ذهن من وسط هشت ترین شب های پاییزی نوجوانی ام ..